اینجا مرز شلمچه است و این زائران مشتاقانه منتظرند تا نوبتشان شود و از مرز رد شوند و آن طرف مرز به دریایی از زائران بپیوندند که مقصدشان اقیانوس است.
برای رفتن به کربلا زائران از چند مرز رد میشوند، بعضیها از مهران، تعدادی از خسروی، جمعیتی از یک مرز تازه از سمت کردستان، بعضیها حتی از مرز آذربایجان غربی و دهها هزار نفر هم از اینجا یعنی شلمچه.
هر چند دقیقه یک بار صدای صلوات بلند میشود. اینجا در موکب امام رضا پیرمرد باصفایی هست که از همه صلوات میگیرد. هر بار که به انتهای موکب میرود و با چند جعبه کیک و آب میوه بر میگردد تا وقتی که آنها را بین زائران تقسیم میکند مدام صلوات میگیرد.
شهدا همسفر زائران اربعین
آن طرفتر در یک موکب دیگر هم وضع همین است، موکبی که عشایر عرب خوزستان برپا کردهاند، هرجا که میروم عطر صلوات میپیچد اینجا اما در این موکب لهجه عربی غلیظ تر است.
سرتاسر مسیر پر است از پردههای سیاه، پرچمهای متبرک به نام اهل بیت (ع) و قاب عکسهایی از شهدا. امام خمینی و رهبر انقلاب. پشت کوله بعضیها هم عکسهای شهدا است و تابلوها و بیلبوردهایی که باز در طول مسیر مزین به همین عکسها هستند. روی یک تابلو عکس «همت» نقش بسته با همان چشمهای خسته از کمخوابی و روی یک تابلو دیگر عکسی از حاج قاسم با همان نگاه نافذ و لبخند دوستداشتنی. عجب مراعات نظیری؟! عکس شهدا و پیادهروی اربعین.
عطر خوش چای ایرانی و طعم دلچسب قهوه عربی
وارد موکب که میشوم از ابتدا تا وقتی که مینشینم چند نفر خوشآمد میگویند هم فارسی هم عربی. تا مینشینم یک جوان با تهلهجه عربی میگوید: چای یا قهوه؟ از طعم قهوههای عربی را زیاد شنیدهام برای همین بلافاصله میگویم: قهوه. طولی نمیکشد که دو جوان با لباسهای یک دست سفید عربی به سبکی خاص با قهوه از من و بقیه زائران پذیرایی میکنند.
سرتاسر موکب همه در حال خدمت هستند یک قسمت پذیرایی میکنند، قسمت دیگر کفش زائران را واکس میزنند، آن طرف تر چند نفر با ماساژ و مشت ومال خستگی راه را از تن زائران در میآورند. یک سو از موکب هم هرکس که گرسنه باشد با غذای گرم پذیرایی میشود. اینجا قسمتی هم برای خواب و استراحت زائران دارند و پشت موکب هم حمام و سرویس بهداشتی درست کردهاند.
بیرون موکب هم چندین غرفه است از غرفههای پزشکی گرفته تا غرفههای امداد و نجات. چند متر آن طرفتر راننده یک ون صدا میزند ماشین صلواتی. دقت که میکنم اینجا همه چیزش صلواتی است. جاذبه مغناطیسی اربعین کاری کرده که اینجا همه بی منت خدمت میکنند و صد البته صلواتی.
قهوهام که تمام میشود گوشهای از موکب پاهایم را دراز میکنم تا کمی استراحت کنم. هنوز جابه جا نشدهام چند جوان از راه میرسند آن قدر خونگرم هستند که هنوز نرسیده سر صحیت را باز میکنند. احمد از همهشان خونگرم تر و خوش خندهتر است و مدام با همسفرهایش شوخی میکند. خیلی راحت با آنها رفیق میشوم. این خاصیت پیادهروی اربعین است.
از دریا به دریا
وقتی با آنها صحبت میکنم متوجه میشوم چرا اینقدر خونگرماند. اهل بوشهر هستند از دریا آمدهاند و به دریا میروند. احمد میگوید: سه روز پیش راه افتادیم از دیروز شلمچه هستیم و قرار است امروز از مرز عبور کنیم.
یک هیئت خوب در بوشهر دارند که از 20 سال پیش وقتی هنوز سن و سالی نداشتند خودشان راه انداختند. اسمش را هم گذاشته بودند هیئت دانشآموزی. هر هفته هم کلاسیها درو هم جمع میشدند و عزاداری میکردند. حالا این هیئت برای خودش در بوشهر اسم و رسمی دارد. احمد میگوید: این رسم هرسالمان است بچهها دهه اول محرم و بعد از آن توی هیئت سنگ تمام میگذارند. برای اربعین بین چند نفر قرعهکشی میشود برای کربلا و امسال هم قسمت ما شده است.
دست خودم نیست به حال وهوایی که دارند غبطه میخورم. میگویم: خوش به حالتان رسیدید کربلا ما را هم دعا کنید. یکیشان میگوید: مگر شما زائر کربلا نیستی؟ که حسرتم بیشتر میشود و میگویم: نه من برای تهیه گزارش آمدهام و دوباره باید برگردم. احمد که غصهام را میبیند دوباره شروع میکند به شوخی کردن و روحیه دادن و میگوید: غصه نخور حاجی اجر کار تو کمتر از زیارت نیست. بعد برای این که دلم قرص شود لبخند میزند و میگوید: زیارتت قبول کربلایی.
از موکب بیرون میآیم. توی مسیر به راه خودم ادامه میدهم. اینجا کوچک و بزرگ، زن و مرد پیر و جوان همه مسیرشان یکی است. تابلویی در مسیر توجهم را جلب میکند. طریق الحسین (ع). چه عبارت قشنگی. اصلا هم همین است این راه، راه حسین است.
صف طولانی و معجزه صلوات
به موکب دیگری میرسم. اینجا هم فضا مثل موکب قبلی است همه چیزش دوست داشتنی است. توی موکب بیشتر جوانها هستند که خدمت میکنند بیریا و مخلصانه. وقتی میرسم نماز جماعت ظهر و عصر تمام شده و موقع ناهار است. سر دیگهای غذا را که باز میکنند بوی خوش قیمه و عطر برنج در تمام فضای موکب میپیچد. خیلی سریع ظرفها پر میشود و هر زائری که غذایش را میگیرد گوشهای از موکب مینشیند و ناهارش را میخورد. صف طولانی است اما نظم دارد و باز همان جادوی صلوات اینجا هم به کار میآید و به صف طولانی نظم بیشتری میدهد.
با یکی از خادمان این موکب که صحبت میکنم می گوید: 15 روز است که اینجا است. شغلش آزاد است و در تهران مغازه دارد. با این حال از خیر کاسبی و درآمد گذشته و به قول خودش با کسی دیگر معامله کرده است. از حال و هوایش معلوم است که معامله پرسودی کرده چون وقتی از او سوال میکنم بعد از 15 روز نمیخواهی به تهران برگردی میگوید: نه من تا بعد از بازگشت زائران از کربلا هم اینجا هستم بعد تازه نوبت خودم هست که بروم کربلا و یک دل سیر زیارت کنم و برگردم.
در حالی که قالبهای بزرگ یخ را بر میدارد به یکی دیگر از خدام اشاره میکند و میگوید: اگر مصاحبه خوب میخواهی برو سراغ آقای دکتر. بعد به مردی اشاره می کند که کتری بزرگ آب جوش را از روی اجاق بر میدارد و چای تازه دم میکند.
دکتر چای را که دم میکند سراغ سماور بزرگی میرود که تازه قل قل آن شروع شده هنوز قوری بزرگ را زیر سماور نبرده سر صحبت را با او باز میکنم خیلی موافق مصاحبه نیست اما کم کم قانعش میکنم. میگوید: خدمت است دیگر فرقی نمیکند چه کارهای یا چه کسی هستی اینجا که آمدی همه یکی هستند.
وقتی بیشتر با او صحبت میکنم متوجه میشوم توی تهران مطب دارد اتفاقا خیلی هم معروف است اما نذر دارد و هرسال نزدیک اربعین یک هفته میآید موکب لب مرز و خدمت میکند.
از چایی که تازه دم کرده یکی برای خودش میریزد و یکی برای من. بقیه کارها را به یک نفر دیگر میسپارد و در حالی که قند را رو به من تعارف میکند ادامه میدهد: این نذرم قدیمی است از زمانی که دانشجوی پزشکی بودم. نذر کرده بودم که به عزاداران و زائران امام حسین خدمت کنم. آن موقع البته هنوز پیادهروی اربعین نبود توی هیئت محله خودمان خدمت میکردم اما حالا چندسالی هست که میآیم اینجا لب مرز و به زائران امام حسین خدمت میکنم. بعد در حالی که لبخند میزند و میگوید: بعضی از همکاران که مرا میشناسند بعضی وقتها مرا به موکبهای پزشکی میبرند اما هر وقت فرصت کنم و مریض نداشته باشم میآیم اینجا پای سماور و میشوم چایریز موکب. این جمله آخر را با خنده میگوید و بعد زیر لب شعری میخواند که به دلم مینشیند. «دلتنگ چای روضه و بی میل زمزمم / خیری اگر که هست از این روضه دیدهام»
چه فراقی، چه فراقی
هوا به شدت گرم است. خورشید درست وسط آسمان است و آفتاب از آن بالا مستقیم میتابد. خیلیها از شدت گرما به خنکای موکبها پناه بردهاند. اینجا در یک موکب دیگر درست چسبیده به مرز با چند زائر دیگر هم صحبت میشوم. از قرار معلوم یک مقدار اذیت شدهاند. عادت به گرما ندارند حتی یکی شان به علت گرمازدگی دیروز چندساعتی بستری هم شده اما ناراحتی ندارند وقتی با آنها صحبت میکنم یکیشان میگوید: خوب حالا شاید هم یک مقدار اذیت بشویم ولی مهم نیست. اصلا همینها میشود خاطره خوش سفر.
هوا که خنکتر میشود از موکب بیرون میآیم لب مرز شور و حالی است که نمیشود توصیف کرد آنها که رد میشوند دیگر سر از پا نمیشناسند و آنها هم که مثل من این طرف مرز ماندهاند آرزو دارند دل شکستهشان را کسی بخرد. با آه و حسرت زائرانی را که از مرز رد میشوند و نگاه میکنم. از پشت میلهها بعضی از زائران را میبینم که آن طرف مرز سجده شکر به جا میآورند. با حسرت به آنها نگاه میکنم. طاقت دیدن این صحنهها را ندارم.
کم کم باید آماده برگشتن شوم. دنبال ماشینی هستم که به طرف اهواز برگردد و از آن جا به تهران. بالاخره یک سواری پیدا میکنم دو نفر دیگر هم هستند. از شدت خستگی روی صندلی عقب ماشین ولو میشوم راننده رادیو را روشن میکند. محمدحسین پویانفر دارد نوحه میخواند: من ایرانم و تو عراقی ... دلم میشکند. دست خودم نیست. گونههایم خیس شدهاند.
انتهای پیام/